هميشه روحت تمام تلاشش را ميكند تو را خوشحال كند و مغزت باعث ناراحتي تو ميشود
براي همين بيشترين مسئله اي كه تو را ناراحت ميكند بر روحت ضربه ميزند نه بر مغزت
چون در صدد مرگ روحت بر مي آيد تا ديگر از خود نباشي و اسير مغزت شوي
تا مادامي كه كودكي ،يك شكلات هم تو را به وجد مياورد چون روحت آنقدر با تو متصل است كه زيبايي واقعي را ميبيني
ولي كم كم كه مغزت زندگي را به دست ميگيرد .به سختي خوشحال ميشوي حتي با رسيدن به آرزوهايت هم انقدر كه در كودكي ذوق ميكردي لذت نميبري
چرا؟چون ذهنت هميشه تو را در مسيري تازه هدايت ميكند تا درك لذتِ لحظه را فراموش كني .
روح تمام تلاش را ميكند تا به آرزويت برسي تا دوباره قلبت را شاد ببيند و مغز با سطحي نگري و كوچك شمردن اين رسيدن را برايت بي اهميت ميكند تا قدرت روحت را درك نكني.
مغز حسود است وقتي ميخواهي يك لحظه با روحت ارتباط برقرار كني آنقدر حرف ميزند تا تو صداي درون را نشنوي تا فرد را در اسارت بگيرد و عشق قلب رو احساس نكني و هميشه زندانبان زندگي تو مغز باشد
هر وقت به نداي درونت گوش كردي خطا نكردي ولي در راه رسيدن مغزت خطا زياد دارد.يا آنقدريك مسئله ساده را پيچيده مي كند كه نتواني و يا آنقدر پيچيده را ساده ميكند تا در چاه بيافتي
در نهايت وقتي از دنيا ميروي ميبيني روحت فرمانرواي مطلق است و نا ميرا و چيزي از مغز باقي نمانده است .اوست كه مي بخشداوست كه مياموزد و اوست كه عاشق توست ودر لحظه ي مرگ چه عاشقانه با لبخند به پيشوازت مي آيد
به قلب و روحت توجه كن
يك بار هم رفته بودم تبريز كنگره.اخر شب تنهايي تو اتاقم حوصله ام سر رفت.اومدم تو لابي نشستم كه مردم ميان و ميرن نگاه كنم ،بلكم دلم واز بشه.از بخت بعد چنتا همكار جوون نشسته بودن ميز كناري.اول فكر كردم سرخپوستا حمله كردن تبريز ،دارن به تركي با دود علامت ميدن كه تبريز اشغال شد.بعد فهميدم نه .جوونها دارن با سيگار حال ميكنن.خوب هر كي حال ميكنه،نوش جونش.ولي بدبختي اينه كه سيگار سر من رو مثل سگ درد مياره.هر چي طاقت اوردم كه چيزي نگم نشد.بقول كرمونيها "دلم از رو به در رفت"
رو كردم و گفتم اقايون وخانماي دكترا ،من دوتا انتخاب دارم.يا اينكه از شما خواهش كنم سيگار نكشيد و چهره يك پيرزن بدخلق اما زنده رو از خودم به يادگار بذارم يا اينكه هيچي نگم و از سردرد بميرم و خاطره يك جسد اهل حال و پايه رو از خودم به يادگار بذارم.كدوم خاطره رو بيشتر حال ميكنيد من همون باشم؟
گفتن شما زنده ات بهتره.چشم نميكشيم ،اصلا بيا سر ميز ما گپ بزنيم.كجايي و كجا عمومي خوندي ،كجا تخصص گرفتي ،اوضاع مطب چطوره ،كدوم برند ايمپلنت ميذاري ...همين شعرا كه تو كنگره ها ملت از هم ميپرسن.
حتي يكبار به چشم خودم ديدم يك همكاري كسي گير نيورده بود ،زد رو شونه يك گلدون گوشه سالن،بعد ازش پرسيد :داداش دمت گرم كدوم برند ايمپلنت ميذاري؟
بعدش سوال براشون پيش اومد سه هزار قبل اوضاع دخانيات چطوريا بوده .يعني تعجب كرده بودن كه من كه خوابگاهي بودم چطور اهل دود نيستم.
_پسرم اونموقعها اينجوري نبود.اصلا دانشجوي سيگاري تك وتوك ،اون هم تو اقايون بود.اين بود كه ماها اصلا تا اين سن تصور و تمايلي به دخانيات نداريم...
_ حتي سيگار ساده ؟! يك پك هم واقعا نكشيديد ؟جالبه....
خلاصه از اونها پرسيدن و از من سخنسرايي در باب ورع و پاستوريزگي دانشجويان نسل خودم.از اونها تعجب و از من نصيحت و دلالت
يهو يكي از همكارهاي تقريبا همدوره من ،رد شد و بعد منو ديد وبرگشت پرسيد: فلاني!راستي فردا اول وقت دارم ميرم ،پي خريد"گل"! تو چقدر ميخواستي ؟ همون اندازه مصرف خودت ديگه؟!
هيچي ديگه، قشنگ .... كرد تو نصايح و خاطرات مادرانه من.حالا اين اقا رو ما در ربع قرن گذشته فقط با كت وشلوار و ادبيات كليله و دمنه اي ديده بوديم، از شانس من، اون شب با سر و وضع هيپي هاي دهه هفتاد ميلادي و لهجه كول از من ميپرسه گل چقدر بخرم برات
مگه ميشه به اين جوونها قبولوند كه منظور از گل،گل خشك معطر معروف بازار تبريز هست،كه روي ماست ميريزن؟ميگفتن كاماااان،سن فقط يك عدده،خودت باش باابااا.بيا با ما بريم پارتي.ميگيم مامان يكيمون هستي.